محل تبلیغات شما



کتم را تنم می‌کنم و بلافاصله از اتاق بیرون می‌زنم. از راه پله‌ها به پایین سرازیر می‌شوم. مثل اولین آبی که از بارش شامگاهی از دل ناودان‌های گالوانیزه روی آسفالت کثیف پیاده‌رو تف می‌شود. پاهایم از ناحیه زانو آنقدر شل به جلو پرت می‌شود که در ذهن عابران شبانگاهی رقص اسبان ترکمن را در فصل معطر جفتگیری زنده می‌کند. گوشهای کت را بالا می‌دهم و دستانم را توی جیبهای شلوارم پنهان می‌کنم. نور کم سوی خیابان و چشمهای خسته من در پشت شیشه‌های پرلَکِ عینک، میدان دیدم را تا حدود 2-3 متری محدود می‌کند. مسیرم را روی فرش موزاییکی پیدا می‌کنم. بی‌هدف راه می‌روم تا انتهای خیابان. کنار اولین چهارراه می‌ایستم و زانویم را مانند دم توله سگی گرسنه و مرطوب کمی نوسان می‌دهم. از عرض خیابان عبور می‌کنم و بی‌هدف سرم را به سمت اتوموبیل‌هایی که دود می‌کنند بر‌می‌گردانم. هوا ابری است و خوب می‌دانم که شبهای ابری زیباتر از مهتابی‌ترین شبهایی است که هر مردی برای نزدیکی، آرزویش را دارد. هر لحظه می‌تواند زمان چکیدن قطره‌ی بارانی باشد بر روی شانه‌ها. سیگاری آتش می‌زنم و به یادت آرام قدم می‌گشایم. چشمهایت را، لبانت را، دستانت را و لبخندی را که به ندرت بر روی سیمای سردت حک می‌شد به یاد می‌آورم. انگار یاد تو دیباچه تمام افکارم است. نگاهی به ساعت می‌اندازم و یاد ساعت قرارمان می‌افتم. ساعتی که من در برابر تو عاشق شدم، زندگی کردم و جان دادم. راستی ساعتت چقدر با من اختلاف دارد؟؟؟ لعنت به تمام پیچ و مهره‌های روی زمین که حرف زدن از آن برایت سهلتر بود تا عشق. پایم رمق ندارد. نمی‌دانم که سیگارم "کجا" تمام شده. "کی" به خانه بازگشته‌ام و "چگونه" به خواب رفته‌ام. آری تو محو می‌کنی زمان را و مکان را و تمام قیدهای حالتی را که می‌تواند لابلای یک جمله ثقیل عاشقانه، کاشته شوند.

م.کرمی "خرّم"

۴ آذر ۹۲

مکان نامشخص


باران می بارید و من آنچنان خیس شده بودم که کرختی مرطوبی جای خستگی پیاده روی هایم را گرفته بود. عاشق شده بودم. قدمهای کوتاه و آرامم در خیابان گواه ادعایم بود. مصمم بودم و طراوت باران شبانگاهی الهامم میکرد به عاشقانه ترین شعری که سروده بودم. و نوشتم تمام چیزی را که یک دل بهانه اش کرده بود چند سالی. عاشق کشی رسم چشمان غزال من بود. ناگفته, حرفم را خواند و سرکشید از من.و من ماندم و بارانی که امشب دوباره خیسم کرد.دیوانه را ماه تمام, مشوش سازد و عاشق را باران شب. لبت چو موی جمل, سرخ و آتشش باقی.

م.کرمی

سالهای عاشقی نه چندان دور

۳۰ آبان ۹۲

اصفهان


نامه ای به یک دوست

حال من اصلا خوب نیست. چند وقتی می شود که دارم از روی جبر و یا عادت نفس می کشم. بیمار شده ام و نمی دانم چه مرگم شده است. روحم بیمار شده است. نا امیدی سرتاپای وجودم را فرا گرفته و چون برجی که لابلای ابرها، گم شده باشد دارم میان حجم سرد انبوه، گم می شوم. دیگر آن سرزندگی را در خود نمی بینم و گوییا خیلی زودتر از آنچه که باید، دارم به چهل سالگی مردانه با آن افسردگی ها و خودگم کردگی ها نزدیک می شوم. اینجا هیچ سرانجامی وجود ندارد و چه چیز ملال آورتر از یک بازی بی سر و ته که هر بار مزخرفتر از بار قبل و هر روز نا امیدتر از پیش.

باور کن حال من اصلا خوب نیست. کاش حال تو خوب باشد و کاش بی خبر باشی از آن چه که بر سرم می آید. اینجا هیچ چیزی سر جایش نیست و من هم دارم جور چیزهای ناجور را می کشم. دفتر آبی ام را گم کرده ام. گلدان سر میزم پژمرده و سیگارهای سفیدرختم!، نم کشیده است. دارم فرو می پاشم. و چه اصطلاح کاملی است این فروپاشی. هم از هم بپاشی و هم در خرابه های روحت، فرو بروی.

روزهای نه چندان دور، با خود بندی داشتم و نیرنگی که به هر آینه، غزال نازک پای دشت را به دام می افکندم و چه شوری داشت آن زمانی که بند از پای غزال می گشودم تا دوباره برخیزد و بجهد و بدود به سمت مرغزارهای آن سوی دشت و به گوشه چشمی، نگاهم کند و رد شود از این بازی. افسوس که بند و کمانم دیگر یارای پای تو را ندارد. شاید خود نیز دیگر آن صیاد نباشم و شاید تو دیگر نیستی. و گاهی زودتر از آن چه که فکر کنی، شعله دشتهای در آتش سوخته سر به دود می گذارد و تو نه میبینی دشت سوخته را و نه صیادی که لای شکاف درخت کهن سالی، خاکستر شده است.

هیچوقت نتوانستم آنچه که باید را بگویم و ببینم. همیشه سخت ترین راه را برای رسیدن انتخاب کردم همانگونه که شعر را برای گفتار و غزل را برای شعر! دیگر اما ناتوان شده ام و تو از من دوری و ای کاش که روزهایت، آبستن زندگی باشد و شب هایت، پر از هم آغوشی های دلبرانه. زمین به نام تو می گردد و زمان به کام تو. و این نهایت آرزوی من است، زیبایی و فریبایی تو.

دارم لای باتلاق خاطراتم محو می شوم. بی صدا. بی ادا و بی کوچکترین تقلا. انگار دست و پا زدن کار مرد نیست. انگار باید با چشم باز و سیگار گوشه لبت و دستانی که آرام به پشت کمرت بسته شده، سینه ات آماج گلوله های نا امیدی شود. و این سرانجام کار من خواهد بود.

باور کن حال من خوب نیست. اصلا اینجا حال کسی خوب نیست. اینجا زمین زخم بستر زده از نهایت رکود و ایستایی و تو ای غزال من، ای دلآرای دلفریب. آرام در دشت های سرسبز دوردست بخرام. آواز بخوان و بدان:

فارغ از عشق تو بودن نتوانم که نبود

فارغ از طره مفتون و هراسان تو، دل

 

ناکجاآباد گم اندر زمان

م. ک. خرّم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یادداشتهای یک دانشجوی پزشکی